۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

اگر سرشک پی شستن غبار غم است
بجای هر مژه‌ام دیده‌ای هنوز کم است
شکسته بال‌تر از من میان مرغان نیست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

تب دارم!

خسته ام!

خیلی دلم پره!...خیلی!(شاید باور نکنید که بغضم گرفته)

تو سری خوردم

دیشب پریشبها  هوس کردم که نماز مغرب و عشا رو کنار مزار شهدای "گمنام"  بخونم

بعد از نماز شروع کردم به دعا ....از اون دعا های عجیب و غریب!... بعد شروع کردم به ادعا....که خدا جون... ما اینطور و ما اونطور! خدا جون داریم عاشقت میشیم!...دستاتو باز کن که دارم میام تو بغلت...دیگه جز تو به هیچی فکر نمیکنم!

حرف زیاد زدم....فاتحه خوندم و دعایی بجون و احوال دوستان کردیم

ایستادم و سلام دادم...سوار ماشین شدم...حرکت کردم بسمت خونه....

توی راه در فکر بودم ....یه چیزایی رو دیدم...یه چیزایی رو ندیدم....یه کسایی رو دیدم...یه کسایی رو ندیدم...

پیاده شدم... اتفاقاتی افتاد...عصبانی نشدم...

شدید شد...هر کسی رد میشد میخندید...هر کسی رد میشد متلک میگفت...فقط هم من هدف نوک پیکان شدم

باز هم شدید تر...کم کم داشت با آبروم بازی میشد....بی گناه ...شایدم بخاطر...

برای لحظاتی حس کردم که در وطنم " بیوتن"م!

فکرم رفت بسویی...کرورها فکر صواب و نا صواب...حواله ای کنم در وجه بی معرفتها و نامردمان!در مقام انتقام!

ضرر مالی و روحی...شایدم مقداری هم جسمی  دیدم!

سوار شدم

راه افتادم...

فکرم مشغول بود...به هیچ چیز جز این داستان فکر نمیکردم...تا روز بعدش...

مغرب...دم افطار...یه صدایی از اسمون اومد:

"علیرضا!"

گفتم:بله! کی هستی؟!

گفت: "انا ربک!"

سفره دلم رو باز کردم...

گفت :"دیدم!"

گفتم:دیدی و هیچ نکردی؟! مثلا که چی؟

گفت:" که بگم  علیرضا! انت لا اینکاره!"

صدات رو شنیدم!ادعا کردی! پیش مردان بی ادعا ،ادعا کردی!

اونها ادعا نکردند و کردند!

تو ادعا کردی و نکردی!

توی این مدت به چیزی جز متلکها فکر کردی؟! من رو در حد یه متلک پایین اوردی!!

آدم باش!

آدم!!

حالا هی برو وبلاگ بنویس!برو بچه های مردم رو سیاه کن! یه جوری که تازه از معراج اومدی!

آدم باش!


هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هر انکه سر بتراشد قلندری داند

ربعی گذشت و همچنان در خوابیم

ربعی گذشت و همچنان در خوابیم

همتی کو که لحاف از خفته خود نکشیدیم

 

شب و روز، سگانه بگرد ابلیس  دویدیم

هیهات! که لمحه ای بهر خدا ندویدی

 

رخ خود در چاه دیدیم و در آن افتادیم

دستی بر چهره خود در اینه حق نکشیدیم

 

در گنداب دنیای دنی سراپا غرقیم

روح خود در زمزم جوشان حق نکشیدیم

 

در خارزار عدم چهار نعل دویدیم

در روضه رضوان وجود بحق نچمیدیم

 

قصه دراز و کرده و نکرده ها بسیار

شرمنده که زحمت آن بدوش نکشیدیم


(ع.ر.وطن دوست)

۱...۲...۳...تمام!

سلام خدا!!

خوبی؟

اینجا ساعت ۱:۲۸  صبح دوشنبست!

اونجا ساعت چنده؟

میبینی؟

با هفت هشت تا از رفیقات نشستم!

بچه های با عشقین!

همشون از من کوچکتر!

بزرگترین ۲۲ ،کوچکترین 15!

آخه این بچه چطوری رفیقت شده ولی منی که 10 سال بزرگترم...

به سن و سال نیست...؟!

اسم هیچکدوم رو هم نمیدونم

اینجا همه یه اسم دارن!

..."گمنام"!!

محل قرار هر کدومشون با تو فرق میکنه!

فکه...پاسگاه زید...خیبر!!

چیه ؟! ما نامحرم بودیم که اسمشونو از ما قیم کرد؟



بیا...! حالا بچه 22 ساله هیچی!اون 15 ساله ه که پرفسور...مرجع تغلید یا حالا هرچی....نبود که اینطور زبون تو رو میفهمید!!


هه هه!میدونی چی یادم اومد؟! من توی 15 سالگی رفیقم.....بود!چیز دیگه! توپ!

البته ازم نپرس  الان رفیقم چیه که اصلا روم نمیشه بگم!

چه دوستایی داری!

اونطور که تو بخوای میان!فکر هم نمیکنن،بدون تامل!که مبادا توی خواسته معشوق وقفه بیفته!


یه تیر...افتاد زمین..زمین سرخ شد...صورت لاله گون...چشما سیاهی میره...آروم...آروم...


...یک...دو...سه...تمام!