۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

زنگ نزدی اقای... !

بعضی صدا ها مدتها توی گوش ادم که هیچی! توی وجود آدم تا سالیان سال  که هیچی !شاید تا آخر عمر بمونه!

بعضیها ندا

بعضی عشوه

بعضی هشدار

بعضی فریاد

بعضی ضجه

فریاد

پند

دلسوزی

فحش و ناسزا

تمنا و خواهش

نیش و کنایه

و...و...و...

همه اینا بسته به اینکه از زبون کی در بیاد ،چطوری منعقد بشه و در چه حالتی باشه و شرایط مکانی و زمانیش چطور باشه و چنتا پارامتر دیگه...روی موندگاری صدا تاثیرش رو میگذاره


از این قبیل صدا توی گوش من زیاده!

هر روز هم که چشمم رو دارم باز میکنم و گوشم رو شنواتر ،برخوردم با اینجور چیزا بیشتر میشه که همین صدا ها تاثیر شگرفی بر درونیات من گذاشته

بعضی جا ها خجالت

بعضی عصبانیت

جلو گیری از گناه

دو دو تا چارتا کردن(مخصوصا اون صداهایی که بطور سوالی توی وجودت زمزمه میشن)


خلاصه زنگ اخبار خوبیه


البته تکرار شدن این صدا ها  به فطرت ادم هم ربط داره


چنتا مثال از خودم بگم که این صدا ها خیلی وقت نیستن  توی ارشیو و البوم من ذخیره شدن


1-این جایی که تو داری میری امام زمان هم باهات میاد؟(نمیدونم از کجا اومد!ولی چند وقت پیش میخواستم برم جایی که یه دفعه توی گوشم نجوا شد)

2-اربابت اجازه داده؟(یکی از روحانیون وطنی)

3-دنیا ارزشش رو نداره(علیرضا بازارگان،شاید خودش هم یادش نباشه)

4-خیلی خری!(شیطون)

5-غلط کردم(یه بچه توی میدون تجریش که مادرش برای تنبیه کردنش محلش نمیگذاشت)

6-صدای  پدر و مادر که حرفی توش نیست!


و چنتای دیگه که به دلایل امنیتی صلاح نیست که بگم!



یه صدایی هست که مربوط به چند سال پیشه...هر وقت این صدا رو یادم میاد بغضم میگیره!

"زنگ نزدی اقای... !"

چند سال پیش پسر داییم، مومنی رو بهم معرفی کرد که اهل شیراز بود!

پسر داییم شخصا از مریدای این پیر بود! که در حد پدرش دوستش داشت

قرار بود که من زنگ بزنم که زنگ نزدم!تا این که زد و رفتم شیراز و توی مراسم اعتکاف در مصلای شیراز دیدمشون. البته خودش معتکف نبود!مقداری برامون سخنرانی کرد و پسر داییم اشنا یی داد! با اون خنده دلنشینش گفت مشتاق دیدار!

بعد از مختصری احوالپرسی رفت!


بعد اعتکاف گفتیم بریم خونش!

دم اذان مغرب رفتیم مسجد محله ایشون.نماز رو خوندیم. دنبالشون گشتیم که نهایتا در  گوشه دنجی پیداش کردیم که مشغول مستحبات بود

بعد احوالپرسی به سمت خونش راه افتادیم.

خونش رو شکل حسینه درست کرده و  وقف کرده بود.

تمام تیغه ها و دیوارا برداشته شده بود و یه هال سرتاسری که فقط یه تخت خواب و چنتا صندلی پلاستیکی سفید برای مهمون و تعدادی فرش بچشم میخورد.

صندلی ها رو ی هم چیده شده بودند. خودش بتعداد در اورد و تعارف کرد که بشینیم.

در کمال سادگی ازمون پذیرایی کرد،صحبت میکرد ،نصیحت میکرد.به من گفت اگه میتونی صبحها استغاثه بحضرت قائم رو بخون.که البته ما هم  مثل اکثر ادما همه رو به گور عدم فرستادیم!

در کل خیلی به دلم نشست.اخر مهمونی بهم گفت هر وقت که میتونی بهم زنگ بزن که با هم صحبت کنیم. من هم گفتم باشه!

گذشت و گذشت و گذشت...

یه روز توی خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد...جواب دادم: بله ...بفرماید..

صدای سرزنده پیر مردی گفت سلام علیکم اقای وطن دوست!

گفتم: سلام! شما؟!

گفت: صیف هستم

جا خوردم! صدام لرزید!گفتم: حاج صیففف؟!

گفت:زنگ نزدی اقای وطن دوست!منظرت بودم

من هم که دیگه شرمنده بودم

حرفای زیادی رد و بدل شد


بنا شد که زنگ بزنم! همین بنا شدن همانا و فراموشی چند باره هم همان!

مدتها گذشت

پسر داییم زنگ زد

گریه میکرد!

نگران شدم!

گفت :علی! حاج صیف فوت کرد!

حس کردم قلبم داره می ایسته!

باور نمیکردم این احساس در مورد کسی باشه که دو بار بیشتر ندیدمش!

گریه ام گرفت

از اون زمان به بعد این صدا توی گوشم موند و هر چند وقت یکبار زمزمه میشه!


"زنگ نزدی اقای... !"



طعم نوشابه

هر بار که دونه ای تسبیح رو مندارم و ذکر میگم انگار لحظاه های عمر منه که دارن میشمرن 

به اخرش که میرسم از ترس اینکه مبادا زود تموم شه و عمر من هم تموم! 

کندش میکنم  که دونۀ آخر میشه پنجتای دونه اول!همچین با تلفظ عربی و کشیده و شمرده که "ح" سبحان الله از ته دیافراگم سوت میکشه،ادا میشه که بیا و سیاحت کن 

تموم که شد ،دوباره از اول! 

انگار ساعت شنی رو برگردوندن! 

اولش دوباره تند تند و حساب نشده و چار پنجتا یکی! 

 

این احساس رو تو بچگی هم داشتم 

میدونی کِی؟ ! 

زمانی که ظهر تابستون،بعد فوتبال وایمیستادیم دم مغازه و شیشه نوشابه خالی میکردیم 

اولا تندتند و یه نفس میدادیم بالا! 

نفسمون که بند میومد تازه میفهمیدیم که از مزش هیچی حالیمون نشد! 

حالا هر قلپ که میخوردیم سه ربع به ته شیشه نگاه میکردیم و مزه میکردیم 

اینجا بود که تازه بحث میکردیم که طعم زمزم بهتره یا پارسی کولا یا نوشابه مشدی؟! 

 

 

نگاه که کردم دیدم بی خود نبود که "ان الانسان لفی خسر " رو برای من فرستادن 

همش فکر میکنم که آخرا خبریه 

نگو که اصل کار همینجاست 

وگرنه آخر داستان که باید بری پول نوشابه رو حساب کنی

ابر

مدتی بود که ابر هوای باریدن داشت

ولی هنوز سرخوش بود

 اجازه باریدن ندادن


تمنا کرد

"نه" شنید!


خواهش

نه!


التماس

نه!


بغض کرد

نه


نیمه شب بغضش ترکید

گفتند :حالا ببار!


بر زمین بارید

زمین خشک بود .عقیم  و سترون

بهار و زمستونش یه شکل


رودی از گِل براه افتاد

روز دیگه ای بارید

باز همون!


بادی اومد و بذری کاشت


دوباره بارید


گُل در اومد

گل هم بذر دیگر کاشت

زمین شد گلستون


یه بذر حب و دوقطره اشک و یه دله دیگه ،براذر!