۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

مصطفی مصطفی ست

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می
دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم .برای من ناراحته .» کی باور می کند؟ 

 

شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می
نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری

 

پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می
شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم
خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند.پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت

 

سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ،
بالاترین نمره

 

درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از
امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در
مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس
ترمودینامیک.» 

 

یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت
داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند

 

باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه
کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس
کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من
رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان

 

چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها
می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک
عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می
گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد

اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ،
با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از
اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند

 

ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر
را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می
ریزد.» 

 

من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه .گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» .گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم
فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است

 

دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده
اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر
مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و
یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می
خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد

 

گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را
گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا
آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه
کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟ 

 

وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل
یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس
آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است

 

گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را
فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم .چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم

 

آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب
می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید.با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی
کرد. با همان پیش بند

 

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها
شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید

  

تلفنی به م گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم
ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ،
اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای
دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی
جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت
ها شهید شدند

 

خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید .دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه 

افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما
چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما
بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود
که دکتر آنجا بود و همین کافی بود

 

کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست
گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر
شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین
چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند
نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی
آن دوردست ها گم می شود.

 

 

ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم
بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها
می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر
زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله
کنند؟». 

 

دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده
اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم.تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمان ده پادگان از عصبانیت نمی
توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل
کرده بود، برای حفظ امنیت

 

از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهی ماشین اول را
زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولی به کسی
نخورد. همه پریدیم پایین ، سنگر بگیریم . دکتر آخر از همه آمد. یک گل
دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟» 

 

بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگیرمشان ،
اگر شد استفاده کنیم .»گرفتیم ، درست کردشان ، استفاده کردیم؛ هر بیست و
شش تایش

 

گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما میگن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته
زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کرده ین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ،
او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه
نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم
کرده . دل خور نشو عزیز.» 

 

فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد
از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده

 

گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و
من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید
و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم
موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم
فرار کردیم

 

از فرمان دهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند،
چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر
دید مستقیم استصبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا
نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می
خندیدند .و برمی گشتند

 

لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است،
نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من

 

گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم
توی اسرائیل. خیلی جنگیده م . فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین
فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.» 

 

گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل
کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.

(بعد میگن امام حسین نمیدونست که شهید میشه) 

 

 

 

تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده
بود برود خط . فرمان ده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا
همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه
گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی
خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند.سخن رانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد.اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.» 

 

داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید ، توضیح می داد. مثل
همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر
بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی
پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک
ریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت
دکتر

 

 

از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد
بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت .زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم

خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک
پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش .

 

به نقل از یادگاران- کتاب چمران
نوشته رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح

 
  
نظرات 13 + ارسال نظر
داود دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://yaran1388.blogsky.com/

سلام برادر

شهید بزرگوار دکتر چمران یک حقیقت بزرگ در تاریخ معاصر ما هست که متاسفانه مسئولین به خاطر عدم معرفی صحیح و اصولی او در حق مردم و بخصوص نسل جوان جفای بزرگی را روا داشته اند.

امثال ایشان در تاریخ کشور ما انگشت شمارند.

همیشه اعتقادم این بوده است که خداوند چمران را حجتی قرار داده است برای ما که هیچ توجیهی را از ما نپذیرد چه هر عذری بیاوریم چمران را نشانمان خواهد داد و خواهد پرسید آیا از ایشان جلوتر بودید که کاهلی و سستی کردید.

فرازی از نیایش شهید دکتر مصطفی چمران قبل از شهادت:

ای پاهای من ، می دانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید ، می دانم فداکارید ، می دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آئید ، اما من آرزوئی بزرگتر دارم ، من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم ، به حرکت در آئید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید . این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها ومسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید .ای پاهای من در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید ، از شما می خواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه ی خود را به بهترین وجه ادا کنید . ای پاهای من سریع و توانا باشید ، ای دستهای من قوی ودقیق باشید ، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید ، ای قلب من ، این لحظات آخرین را تحمل کن ، ای نفس ، مرا ضعیف وذلیل مگذار ، چند لحظه بیشتر با قدرت واراده صبور و توانا باش. به شما قول می دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید،آرامشی ابدی.دیگر شما را زحمت نخواهم داد.دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد.دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگی و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و برای همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس ،لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.

یه آشنا دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام بر ... (چیزی به نظرم نرسید!)، ... بر خودت!

حاجی متن رو تا آخر خوندم، اما...
ولی یادم نیومد... نمیدونم کجا قبلا خوندمش! شما هم که ننوشتی! اسم کتاب؟ یا نه نشریه؟ شاید هم وبلاگ. یا نه همون مصطفی مصطفی است... خیلی سخت شد!

راستی مثل اینکه دلت خیلی از این وطن فروشای انگلیسی پُره ها...! بزن دک و دهنشونو بیار پایین! (از طرف من)

جدا خیلی جالب بود... چه تفکرات قشنگی...! به به! دست ننه شون درد نکنه! انصافا علاقه مند شدم...

چرا اینقدر سست عقیده و زود باور؟! چرا اینقدر ضعیف النفس و بی اراده؟!

اَه اَه... واقعا چشم و گوش من خیلی بسته است...

سلاام!

خوب شد گفتیا!! اصلا یادم نبود منبعشو بنویسم!

الان مینویسم! :)

قربونت
یا علی

س.ح دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 11:42 ب.ظ

مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند

آفتاب جانشان در تار و پود جان ما!

مردمانی رنگ عالم را دگر گون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید زخویش،
بیگمان چون نقش پا محو است در موج فنا

رستگار سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام

یاد سفرجنوب بخیر...
یاد یادواره شهید چمران بخیر...
یاد مستندی که از زندگیشون تو یادوارشون دیدیم به خیر...

عجب عکس محشریه این عکس دومیه!!!
یه دست اسلحه... یه دست گل... خیلی تصویر با شکوهی بود!!!
از حسن انتخابتون ممنون!

یاحق

د سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 12:42 ق.ظ

سلام



اول یه آه عمیق....بعدم کلی گریه...!

خواستم بگم اول برای خودم، دیدم نه!
اول برای آقامون، اینکه هنوز منتظره، اینکه یه جمعه دیگه هم گذشت...
اینکه چرا ما الان به اندازه کافی چمران نداریم؟
اینکه کو عمل؟ چرا این همه ادعا؟
اینکه میفهمیم هر جمعه که بی خبر میگذره چی را از دست میدیم؟
اینکه اگه حتی خودخواه هم بودیم نباید از این همه زیبایی عبور میکردیم...
اینکه منم اسم خودمو میگذارم شیعه...!
اینکه:
شیعه بی درد! زخم بی نمک!
بس کن این یا لیتنی کنت معک


کسی که یه ذره از صفا و زیبایی جنگ و جبهه و احوالات این بزرگواران درک کرده باشه....
منظورم اینه که، نمیدونم ولی، بگذریم.



الهی عجل لولیک الفرج.

دعا کنید، دعا کنیم....

هدی سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://elmoservat.blogfa.com

سلام
شهید چمران واقعا مرد آسمونی بوده ..هیچیش به زمینیا نمیخوره ..نه مناجاتهای عارفانش با خدا نه اعمال و حرفهای عمیقش ..امثال ایشون خیلی خیلی کم بودند و کمتر هم در حال حاضر هستند ..ایشون خدا رو با تک تک سلولهاش دوست داشت و به او عشق می ورزید این رو از حال و هوای مناجاتهای زیباش میتوان فهمید ..ایشون جز کسانی بودند که نمیشود مرگی غیر از شهادت براشون تصور کرد..خوش به سعادت شان..
و بدا به حال ما که از چنین الگوهایی و مردان خدایی غافلیم و تلاشی برای نزدیکتر شدن به خلق و خوی ایشان نمیکنیم ...
ممنونم ..خیلی زیبا بود .
یا علی.

مهدی سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام داداشی
نیومدم نیومدم سر چه پستی اومدم
دستت درد نکنه علیرضا جان
در مورد شهید چمران هیچیز نمیتونم بگم
ولی اینکه ایشون تنها شهیدی هستن که من کامل در موردشون تحقیق کردم
این پستت منو یاد خاطرات قشنگی انداخت.(دلمم سوخت باز)
تنها شهیدی که در دوران انقلاب و جنگ برای من یه الگو کامله
شهید چمرانه
ممنون از زحماتت

یا حق

سلااام!

کجایی تو برادر من؟!
خبری ازت نیست؟!!!


خیلی گلی! :)
دعامون کن
یا علی

سیدامیرحسام سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

سلام

هیچی ندارم بگم....؟!
فقط سکوت...

صبح نزدیک است و ...

ع.ر.وطن دوست(خودم) پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 11:34 ب.ظ

سلاام!

اکثر دوستان ابراز احساسات کرده بودند! برای همین جواب ندادم! فکر کردم بهترین کار باشه!

یه گوشه از وصیتنامه شهید چمران رو براتون میگذارم انشا...ا که حوشتون بیاد:


"...به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.


عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.


برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی، که مدتهاست با آن آشنام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و ما فیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علائق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و ما فیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم..."


وصیت نامه ایشون به امام موسی صدر رو میتونید از لینک زیر یخونید! خیلی پر احساسه!1

http://shareh.parsiblog.com/554508.htm

ممنونم از نظرات قشنگتون :)

یا علی

مهدی.م شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

سلام خوبی
ذوق میکنی من عاشق کی ام!!!!!!!!!!!!!!(می خواستم اهوازی بنویسم گرماش و حس کنین نمیشه .......
هیچ وقت یادم نمیره وقتی میخواستن اسم دانشگاهمون رو برگردونن به جندی شاپور
مگه میشد اسم چمران بره
خدا رو شکر درست تصمیم گیری شد
ولی چه زمان نفس گیری بود........................
در پناه خدا

سلااام!

مینوشتی بابا!! من بلدم جنوبی بخونم! :دی

دانشگاه شهید چمران اهواز؟! کی میخواستن عوض کنند؟!
میدونم که اسم قدیمیش جندی شاپور بود!

چمران که واقعا عشق بود...

یا علی

نیاز شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام اقای وطن دوست
.
.
.
یا علی

سلااام!

حال شما چطوره؟!

.
.
.
یا علی

مهدی شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 06:03 ب.ظ

سلام دادا
ما زیر سایه مولای متقیان

ما دوست داریم

یا حق

سلاام!

خوب جایی هستی! همونجا باش که ما هم برسیم! :))

یا علی

راضیه دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 ساعت 12:17 ب.ظ http://www.judyabot.blogfa.com

سلام
این پستتون دیگه محشر بود!
چند روزه که به اینجا سر میزنم و مینویسمش تا همیشه همرام باشه خصوصا این کامنت های زیبا مثل وصیتنامه ی این شهید بزرگوار یا گوشه ای از نیایششون پیش از مرگ....
واقعا که هر چه از این شخصیت بزرگ بگیم کمه!
هر بعدی از زندگیش رو که نگاه کنید پر از پیام و حرفه! پر از درس!!!!!!!
گاهی به این فکر میکنم که ما کجاییم و او کجا!
تصویر دومتون خیلی زیبا بود...
عشق و شمشیر در کنار هم!!!!
دیگه چیزی برای گفتن ندارم
از اول هم چیزی برای گفتن نداشتم!!!!
.
.
.
.
.
.
.
التماس دعا
یا حق

سلاام!


جدا من هنوز توی کف این ادمم!!

انگار یه نمونه کوچیک شده از حضرت علی بود!

من که به هر جای زندگیش نگاه میندازم کم میارم!

ممنونم

محتاجیم به دعا

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد