۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

۱...۲...۳...تمام...!

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت-شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت

مصطفی مصطفی ست

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می
دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم .برای من ناراحته .» کی باور می کند؟ 

 

شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می
نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری

 

پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می
شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم
خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند.پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت

 

سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ،
بالاترین نمره

 

درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از
امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در
مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس
ترمودینامیک.» 

 

یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت
داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند

 

باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه
کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس
کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من
رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان

 

چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها
می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک
عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می
گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد

اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ،
با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از
اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند

 

ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر
را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می
ریزد.» 

 

من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه .گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» .گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم
فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است

 

دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده
اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر
مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و
یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می
خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد

 

گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را
گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا
آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه
کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟ 

 

وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل
یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس
آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است

 

گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را
فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم .چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم

 

آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب
می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید.با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی
کرد. با همان پیش بند

 

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها
شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید

  

تلفنی به م گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم
ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ،
اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای
دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی
جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت
ها شهید شدند

 

خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید .دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه 

افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما
چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما
بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود
که دکتر آنجا بود و همین کافی بود

 

کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست
گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر
شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین
چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند
نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی
آن دوردست ها گم می شود.

 

 

ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم
بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها
می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر
زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله
کنند؟». 

 

دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده
اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم.تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمان ده پادگان از عصبانیت نمی
توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل
کرده بود، برای حفظ امنیت

 

از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهی ماشین اول را
زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولی به کسی
نخورد. همه پریدیم پایین ، سنگر بگیریم . دکتر آخر از همه آمد. یک گل
دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟» 

 

بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگیرمشان ،
اگر شد استفاده کنیم .»گرفتیم ، درست کردشان ، استفاده کردیم؛ هر بیست و
شش تایش

 

گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما میگن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته
زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کرده ین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ،
او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه
نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم
کرده . دل خور نشو عزیز.» 

 

فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد
از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده

 

گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و
من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید
و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم
موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم
فرار کردیم

 

از فرمان دهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند،
چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر
دید مستقیم استصبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا
نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می
خندیدند .و برمی گشتند

 

لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است،
نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من

 

گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم
توی اسرائیل. خیلی جنگیده م . فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین
فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.» 

 

گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل
کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.

(بعد میگن امام حسین نمیدونست که شهید میشه) 

 

 

 

تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده
بود برود خط . فرمان ده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا
همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه
گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی
خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند.سخن رانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد.اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.» 

 

داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید ، توضیح می داد. مثل
همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر
بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی
پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک
ریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت
دکتر

 

 

از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد
بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت .زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم

خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک
پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش .

 

به نقل از یادگاران- کتاب چمران
نوشته رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح

 
  

علیرضا در لندن(2)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

خوب!

 

بعد از دیدن موزه بریتانیا به  Westminister رفتیم که در واقع محل ساختمان پارلمان انگلیس

 

هست. ساعت معروف  BIG BEN   در اینجا قرار داره که عکس رو ملاحظه میکنید :

 

 

 

 

 ساختمان پارلمان انگلیس و ساعت Big Ben 

 

برای بازدید از داخل پارلمان نیاز به مجوز بود که ما نداشتیم! 

 

  

 

در این ناحیه چندید صحنه جالب دیدیم! 

 

اول- در جلوی پارلمان یه مرد معترضی حضور داره که بسیار معروفه ! این اقا جلوی در پارلمان چادر زده که بطور دائمی و به همه چیز اعتراض میکنه! 

 

بعضی ها اگه به چیزی اعتراض داشته باشن میرن این اقا رو همراهی میکنن و برای خودشون اعتراض میکنن!هیچ کس هم اهمیتی بهشون نمیده!! 

 

 

 

 

 چادر های معترضین! یمی به جنگ با عراق معترضه! 

یکی جنگ افغانستان! 

اون پرچم رنگین کمان هم که میبینید مربوط به همجنس بازهاست 

 پرچم شیر و خورشید هم اونجا دیده میشد!! این ایرانیا همیشه در صحنه هستند!! 

 

 

 

 

 

 

دوم- این روزا بحث انتخابات انگلیس خیلی داغ بود! این هم نمونش: 

 

 

OH NO! 

NOT ANOTHER 5 YEARS OF BROWN 

 

 

بعد از صرف نهار و بازیابی نیروی از دست رفته،برای اقامه نماز به مرکز اسلامی ایرانیان در لندن رفتیم! ساختمان این مرکز خدود 12-13 سال پیش توسط جمهوری اسلامی  خریداری شده ! 

 

جالبه بدونید که کاربری این ساختمان در گذشته چی بوده!! میتونید حدس بزنید؟!! 

 

کازینو!! مرکز قمار!! 

 

 

مرکز اسلامی انگلیس-لندن 

 

  

این هم ادرس این مرکزه! (لینک

 

  

به سمت میدون ترلفالگار(Trafalgar) حرکت کردیم در بین راه از سر کوی دوست هم گذشتیم!! 

 

بله!  شماره 10!  خانه نخست وزیر انگیس و خانومشون!! 

 

 

 

 

 

 این هم کوچشون! با گاردهای اهنین!! 

نمیذاشتن بریم تو! 

وگرنه ما پر رو تر از این بودیم که یه چایی رو در محضرشون نباشیم!! 

 

 

 

تونی بلر و دیک چنی روبری شمار 10

(لازم نیست بگم که این عکس رو من نگرفتم!!) 

 

 

 

The women of world war II 

 

 

اینجا هم که گالری ملی انگلیسه! خیلی از اثار هنری نفیس در این گالری بنمایش در اومده! 

در این روز نقاشی های داوینچی رو هم اورده بودن! ولی من دیگه نرفتم! 

 

 

 

 گالری ملی 

این اقا پسره منم! 

بچه های لندن میگفتن از پشت سر خیلی خوشتیپ تر میشی! 

من هم عقب عقب راه میرفتم!! 

 

 

 

و در نهایت سفر ما هم بپایان رسید و لحظات خدا حافظی در کنار Tower Bridge :

 

 

 

Tower Bridge 

 

 

 

 

 لحظات پایانی سفر در کنار Tower Bridge 

 اینجا دیگه حسابی استراحت کردم و تپل شدم! 

 

 

 

توی این دو پست میخواستم کمی با فضای لندن اشنا بشید! 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه!  

 

یا علی

 

 

علی رضا در لندن

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

سلام 

 

خدا رو شکر بسلامت رفتم و برگشتم. 

 

توی این پست فقر چنتا  عکس براتون میگذارم و انشا...ا در پست های اینده یه مروری بر سفرم میکنم(اگر مایل بودید). 

  

این سفر یه توفیف اجباری بود که باید برای یه کار اداری میرفتم سفارت. ما هم با یه تیر نشان های دیگه ای رو هم هدف گرفتیم  و جای شما خالی سه چرخی زدیم توی این کلان شهر!  

  

اخرین بار که لندن رفته بودم مربوط به سال 1993 میشد. به این نتیجه رسیدم که این معماری شهری انگلیس هیچوقت تغیرر نمیکنه!! همونطور که نیوکاسل نسبت به سال 93 هیچ تغییری نکرده ، لندن هم هنوز همون شکل بود. در مورد خود لندن در پست بعد بیشتر توضیخ میدم. 

 

 

 

اولین جایی که رفتم موزه تاریخ علمی و طبیعی(Natural and science history) بود. موزه جالب و بزرگی بود که شگفتی های طبیعی زیادی رو در خودش جای داده بود. این موزه دقیقا کنار امپریال کالج لندن و فروشگاه معروف و فوقالعاده گرون هرودس بود.

 

 

 

 

 

 نمای بیرونی موزه تاریخ طبیعی و علوم 

 

  

 

نمای داخلی موزه 

 

 

نمایی دیگر از داخل موزه 

 

 

دایی ناسور   

 

 

 

داروین-دانشمند مقدس علوم غرب 

 

 

 

بعد از موزه تاریخ طبیعی و علوم یکی از دوستام زنگ زد و با هم قرار گذاشتیم که بریم موزه بریتانیا(The British museum). این موزه بقدری وسیع بود که در یک روز نمیشد کل اون رو دید. پس ما فقط یه قسمتهایی رو انتخاب کردیم و دیدیم. 

  

 

من در بین دو بت مصری 

 

 

 

 

من ،در حال مطالعه دقیق مفاد منشور حقوق بشر کورش کبیر 

 

 

 

ای هم منشور حقوق بشر! 

کوچکتر از اونی بود که فکر میکردم! 

 

نمای اجری تخت جمشید 

جالب بود!! 

بعد از این همه مدت هنوز رنگش رو از دست نداده بود! 

 

  

 منِ خسته، منِ تنها،من...بعد از دیدن دو بخش از این موزه!  

در جوار تندیس نا مبارک ژولیوس سزار!

  

 

 

راستی!! در مورد اون نامه کذایی عمر خطاب به یزدگرد سوم و بلعکس،  از موزه سوال کردم! اصلا همچین چیزی وجود نداره!!! ظاهرا یه ایرانی برای خودش این رو جعل کرده وخواسته حرف دلش رو بزنه!

 

 این رو بطور اختصاصی برای دوست عزیزمون "یه اشنا" که یه پست در این رابطه گذاشته بود پرسیدم. (لینک پست مریوطه)

 

 

خیلی خوب! فکر میکنم تا اینجا برای این پست کافی باشه! 

تا دیدار پست بعدی.... 

 

یا علی